به راستی که من انسان شناس نیستم. حتی  گزاره ای هم در انسان شناسی نمی‌دانم اما پرسش کلاسیک «من کیستم» مرا به توهماتی رساند راجع به این که چگونه انسان تعریف می شود که داستانش را بازگو می‌کنم. 

زمانی بود که افلاطون برای توجیه و تشکیک وجود اشیا و افراد ایده "مثل" را مطرح کرد. به زبان ساده تر وجودی هیولایی و خارج از واقعیت محسوس. این ایده بسط یافت و در تفسیر آثار ارسطو مراتب وجود شکل گرفت و سپس پورسینا ادراک جهان را بدون انسان بی معنی شمرد و دستگاه فکری بشر انسان را مرجع وجود قلمداد می کرد. تا این جا انسان موجودی هوشمند یا بهتر بگویم تنها موجود هوشمند است که امثال برای اوست که از عالم معنا به عالم وقوع می رسند. اما شاید این آسمان ریسمان بافتن ها بیهوده باشد چرا که همان مفسران بودند که خیلی ساده تر گفتند که «الانسانُ حَیوان ناطق». انسان حیوان خردمند است. اما این خرد چیست؟

روزگاری برمن گذشت تا از استاد نه چندان دانایم فرضیه "ثانویه سازی" را شنیدم، که انسان موجودی است که برخلاف دیگر جانداران واقعیت را آنگونه که هست ادراک نمی کند بلکه برای خود از آن مدلی ثانویه می سازد. اولش مثل همه فکر می کردم که چه فرضیه هوشمندانه ای اما گذشت تا فهمیدم که این همان صورت انتحالی گزاره معروف انسان موجود متخیل است. به راستی که بازتولید این مفهوم بسیار صورت گرفته است. مثلا در "انسان خردمند" خواندم  که تمایز انسان در این است که می تواند دروغ بگوید و بسازد و دیگر حیوانات نمی توانند. گرچه به نظرم نفس قائل شدن تمایز پیش از اثبات دروغ است اما این تعریف هم تا جایی محترم است که ادعا می کند که انسان صاحب درکی از واقعیت خارجی ورا و فرای آنست و البته متفاوت. بازتولید دیگر این تعریف که مرا به نوشتن این قصه واداشت کتابی بود که ادعا می کرد تمایز انسان در مسیر تکاملیش داستان پردازی اوست و انسان "حیوان قصه گو"ست. انسان در طی تکاملش چیزی متفاوت از واقعیت خارجی برای خود ساخته و در آن زیسته که در هر زمینه ای شانی از داستان است. اما قصه این جا تمام نشده و دنیای ما پر است از این تعریف ها که خود را با آن ها گول می زنیم. مثلا یکی دیگر همین است که انسان موجودی است که می تواند خود را گول بزند!

این جا بود که حس کردم که به این جایم رسیده و دیگر کافی بازتولید این تعریف قدیمی. پس از این که فهمیدم که انسان در ادراک و احساس هیچ تفاوتی با دیگر موجودات ندارد موضوع برایم دردناک تر شد. علوم شناختی سال هاست که به این نتیجه رسیده که انسان نه در حواس پنجگانه و نه در عملکرد ذهن برتری خاصی بر دیگر حیوانات ندارد و حتی در مواردی شاخص های پایین تری را نشان می دهد. مثلا فقط انسان نیست که قصه گوست چون گربه ها هم رویا می بینند و این هم نوعی قصه است یا این که انسان در عمل هیچ اختیاری ندارد بلکه ذهن تصمیم از قبل گرفته شده را توجیه می‌کند... همه این ها و دیگر گزاره هایی که حاصل از تحقیقات علوم شناختی بودند مرا واداشت که تعاریف گذشته اژ بنیان مشکل دارند و آن هم قائل شدن به تمایز بین انسان و غیر بود.

اما به راستی تمایزی بین انسانی که به ماه می رود با گوسفندی که میلیون ها سال هاست نشخوار می‌کند وجود ندارد؟ بچه که بودم برداشتم از حیوان ناطق این بود که تفاوت انسان با دیگر حیوانات در این است که حرف می‌زند. نکند همین باشد؟ انسان نظام نشانگانی پیچیده ای دارد که با آن می‌تواند هر سطحی از ارتباط را برقرار سازد از دروغی ساده تا مفاهیم "بین الاذهانی" مثل جوامع خیالی. گوسفند هم خیال می‌کند و هم با گله اش جامعه ای را تشکیل می‌دهد اما چون ابزار ارتباطیش محدود به چند بع بع ساده است هیچ گاه به جوامع خیالی دست پیدا نمی کند. ذات این جوامع خیالی نیست که ارزشمند است بلکه مقتضیات آنست که بشر را در راه پیشرفت یاری کرده اند. موهوماتی مثل خط، پول، حکومت، بروکراسی و دین. بت پرستی و دیکتاتوری ها برای من بسیار ارزشمندند زیرا پله های پشت سرگذاشته ی انسان به سوی تمدن اند.

آیا روزی می رسد در دنیای ما که زبان نقش انحصاری برقرای ارتباط خود را از دست بدهد و مثلا نوعی سیم رابط مغزی اختراع شود که مغز گوسفند ها را به هم ارتباط می‌دهد و جامعه آن ها را چند قدم جلو می برد؟ نمی‌دانم اما احتمالا تا آن روز فقط ما انسان خواهیم ماند و فقط چون منی می تواند این اراجیف بی ربط را با ابزار زبان در یادداشتی مختصر پی هم بیاورد و سر خود شیره بمالد.

8 مهر 97