رویکرد نویسنده ستودنی است که در آغاز از انسانشناسی شانه خالی میکند؛ زیرکانه بیان شده؛ چرا که رویکرد جایگزین را اعلام نمیکند؛ ولی اصلا تاثیر خوبی بر خواننده ندارد و از ارزش متن میکاهد. به هر حال محتوا آنقدر عمیق است که برای شروع به این نیمچه بند اولیه نیاز داشته باشد.
بندهای دوم و سوم در امتداد یکدیگرند؛ ریتم سریع محتوا به خواننده اجازهی خسته شدن نمیدهد و مثالهای متنوع به هر مخاطب عامی فرصت ندانستن بعضی از آنها را میدهد. هر دو بند در مجموع روایتهای مختلفی است از پرسش پاراگراف اول: «من کیستم؟» ساختار هر دو پاراگراف یکی است. ابتدا مثالهای متعدد از همان پرسش میآید؛ بعد به یکباره زیر میز میزنیم: «شاید این ریسمان بافتنها بیهوده باشد.»/«دنیای ما پر است از تعریفها که خود را با آنها گول میزنیم.» و پایان پاراگراف هم پرسش برانگیز به پایان میرسد. جنجالیترین جملهای که ساختار هر دو بند را متشنج کرده روایت «الانسان حیوان ناطق» و استنباط «خرد» از آن است؛ از دو جهت ساختار متن را به هم زده:
(۱) اولا این که نویسنده قسمتی از تاریخچه و فکتهای مربوط به این پرسش را قبل از آن آورده و مرزبندی محتوایی پاراگراف دوم و سوم دقیقا مشخص نیست. بنابراین احساس آشفتگی میکنم که البته تاحدی هم به خاطر ژورنالیسم نویسی است.
دلیل دوم را هم جلوتر عنوان خواهم کرد.
نگارنده ترجیح داده تا بند سوم از بیان مستقیم آراء خود امتناع کند و به همان زیر میز زدنها اقناع کند و در بند چهارم ادعای خود را علنی میسازد: «انسان در ادراک و احساس هیچ تفاوتی با دیگر موجودات ندارد» ادعای بزرگی است و از این جا ریتم متن هم فرق دارد. نگارنده از محافظهکاری دست کشیده؛ همان نویسندهای که در سطور بالاتر صرفا از «انسانشناسی» شانه خالی کرده بود حالا جسورانه به «علوم شناختی» متوسل میشود. احتمالا اکثر مخاطبان در جایگاهی نباشند که مصادیق اثباتی را رد یا تایید کنند؛ البته در مجموع احتمالا خیلیها نسبت به اثباتهای اینچنینی جبهه بگیرند؛ اثباتهایی که با مصادیقی غیر پیوسته و به ظاهر رادیکال پیشفرضها را نشانه گرفته. به هر جهت مخاطبان با ذهنی مخالف و یا موافق به پرسش کاملا بجایی در بند پنجم میرسند: «راستی تمایزی بین انسانی که به ماه میرود با گوسفندی که میلیونها سال هاست نشخوار میکند وجود ندارد؟» بند پنجم و ششم ساختار منسجمتری دارد؛ چرا که ترواش ذهن نگارنده است و یکپارچگی دارد؛ رمز موفقیت بشر را نه به «خرد» که به «زبان» بعنوان ابزار ارتباطی میدهد.
حدود دوسوم متن تماما در جهت این است که زبان را تا سرحد ابزار ارتباطی پایین آورد و مرز بین انسان و حیوان را کمرنگ کند. پرسش بزرگی است که ترجیح میدهم بدون تخصص حرفی نزنم و با ارجاع درون متنی نقدم را وارد کنم؛ اما (۲) مگر نویسنده همان کسی نبود که انسان را حیوان ناطق و نطق را معادل خرد گرفت؟ اگر اینچنین است پس زبان -حتی بعنوان یک ابزار- با خرد رابطهی تنگاتنگی دارد. بنابراین هر چقدر هم که اصل را از خرد بگیریم و به زبان بعنوان ابزار ارتباط نسبت دهیم، باز هم به ارزشهای ساختاری ذهن انسان افزودهایم. هرچند در ادراک مشابه انسان و حیوانات عمیقا شک دارم، اما از این رویکرد عارفانه هم بدم نمیآید و امیدوارم گوسفندها هم به بلندپروازیهایی که برایشان ترسیم کردهایم دست یابند. البته امیدوارم ساختار خرد و زبانشان هم مشابه و یا بهتر از ما باشد و مثل ما اراجیف گویی کنند. چرا که گذرگاه موفقیت را در اراجیفگویی میبینم.!